mamany ت : 31 / 4 / 1391 ز : 1:50 PM | + یادش بخیر سفره ی سحری رو مامان جونم مینداخت و بابا هم مارو صدا میکرد فاطمه و زهره پاشین سر سحره بیدار شین سر سحره!بابا همیشه اینو میگفت نمیدونم یعنی چی و از کجا اومده ولی دوستش داشتم من و زهره بیدار میشدم و تا یه ده دقیقه ای هنوز خواب تو چشامون بود و چشامون سنگینی میکرد و باز خوابمون میومد تا کم کم عادی میشد و سر حال میشدیم.نرگس چون کوچکتر بود معمولا بیدار نمیشد با اینکه دلش میخواست بیدار بشه و ما هی صداش میکردیم ولی خواب براش شیرین تر از این حرفا بود که از رخت خواب دل بکنه و روز که فرا میرسیدمینالید که چرا منو بیدار نکردین؟و ما با کلی قسم و ایه باید به خانم کوچولو بفهمونیم که بابا ...