محمد ارمیامحمد ارمیا، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 9 روز سن داره

ارمیای پاییزی من

تولد هشت ماهگی

any ت : 11 / 4 / 1391 ز : 11:47 PM | + سلام نفسم ارمیاگلی تولد هشت ماهگیت مبارک تو حالا یه پسرک هشت ماهه ای هستی که میتونه بشینه چهار دست و پا بره با کمک گرفتن وسیله ها چند قدم برداره اواز بخونه دد بگه و اهههههههههه اهههه بگه و با تاکید بر همین هجا های اندک ما رو متوجه کنه که پسری چی میخواد و منظورش چیه؟ شیطونک من این دو سه روزه شیطونی هات خیلی بیشتر شده مثلا یکی از بازی هات اینه که یه شئ که سطح صافی داره رو بگیری و دستتای کوچولوت رو بزاری روش و سر بخوری و همراش بری. دیگه سوار روروئک نمیشی بلکه هلش میدی وحالت رو زانو نشسته باهاش میری ناقلای من چون علاقه ی زیادی به کنترل داری بابایی یه کنترل خراب رو داده بهت...
23 مرداد 1391

ارمیای عشق مامان!

ن : mamany ت : 23 / 4 / 1391 ز : 11:16 AM | + سلام هستی ام نفسم اینروزا فقط اغوش منو میخوای و دوست داری همیشه کنارت باشم و یه ارامشی ازم میگیری که خودم هم توش میمونم که واقعا من لیاقت این همه محبت بی حد و حرز تو رو دارم یا نه!(کیفیت عکس زیاد خوب نیست شرمنده!) حس وایستگیت بهم این روزا خیلی پرشوره طوری که حتی (ببخشید)دستشویی هم نمیتونم برم تا دم توالت دنبالم میکنی طوری که امروز وقتی خواب بودی گفتم از فرصت استفاده کنم وبرم حموم ولی بیدار شدی و مستقیم اومدی طرف حموم و داخل که مجبور شدم لباست رو در بیارم و مشغول اببازی بشی ولی بابایی که اومد گرفتت و برای اولین بار پوشک و لباس تنت کرد هرچند دوباره تا در حموم اومدی و مجبور ش...
23 مرداد 1391

ماه خوبی

mamany ت : 31 / 4 / 1391 ز : 1:50 PM | + یادش بخیر سفره ی سحری رو مامان جونم مینداخت و بابا هم مارو صدا میکرد فاطمه و زهره پاشین سر سحره بیدار شین سر سحره!بابا همیشه اینو میگفت نمیدونم یعنی چی و از کجا اومده ولی دوستش داشتم من و زهره بیدار میشدم و تا یه ده دقیقه ای هنوز خواب تو چشامون بود و چشامون سنگینی میکرد و باز خوابمون میومد تا کم کم عادی میشد و سر حال میشدیم.نرگس چون کوچکتر بود معمولا بیدار نمیشد با اینکه دلش میخواست بیدار بشه و ما هی صداش میکردیم ولی خواب براش شیرین تر از این حرفا بود که از رخت خواب دل بکنه و روز که فرا میرسیدمینالید که چرا منو بیدار نکردین؟و ما با کلی قسم و ایه باید به خانم کوچولو بفهمونیم که بابا ...
23 مرداد 1391

جوونه زدن دندونای بالایی..........هورااااااااااا

سلام نفسم از ناناز شدنت که هرچی بگم کم گفتم جز اینکه اینروزا تایم بیشتری میتونی بیایستی و از ایستادنت کلی هم ذوق میکنی.فکر کنم همینطور عالی پیش بری تا یه ماه دیگه راه میوفتی. این چند روزه که بیش از حد بیقراری میکردی و شبا نمیخوابیدی . روزا بی تابی میکردی بخاطر دندونای بالایی بود من بی تجربه نفهمیدم.حتی اون تبت البته سرما هم داشتی ولی تب بیشتر از دندون بود اخه دفعه ی قبل هم تب کرده بودی ولی این با بیشتر بود.دیروز که خونه ی مادر جون بودیم اصلا نه شیر خوردی و نه غذا خیلی نگرانت بودم فقط نق میزدی خوابت هم میومد ولی چون گرسنه ت بود نمیتونستی بخواب از طرفی نه شیر من نه سرلاک و نه شیر خشک هم نمیخوردی.سوپ هم که ابدا!خلاصه بعداز ظهر دیدم خیلی بی...
22 مرداد 1391

اولین سرما خوردگی جدی ارمیا گلی

سلام همه ی هستی من نانازم پریروز یعنی روز ٤ شنبه وقتی صبح ساعت ٩ بیدار شدی متوجه شدم که تب داری بهت قطره استامینوفن دادم و خوابیدی تا ساعت ١٢ که یه چند بار برا شیر بیدار شدی و من از خدا خواسته تا اون موقع خوابیدم تازه بیدار شده بودیم که عزیز جون اومد بالا.زیاد تبت رو جدی نگرفتم اخه چند روزی میشد که ابریزش بینی داشتی.بهر حال اینکه تا ساعت ٤ دوباره یه دو ساعت دیگه خوابیدی و چون میخواستم برم با خاله جون زهره دکتر باهم رفتیم خونه مادرجون و اونجا گذاشتمت ولی حال و روز خوشی نداشتی . برات کفش تابستونه ی خوشگل خریدم که عروسی عمو هادی بپوشی و یه تی شرت ناز و یه کامیون بزرگ که دیگه دیگ و کنترل و ابکش رو هل ندی و با اون بازی کنی ولی زیاد بهش علاقه ...
21 مرداد 1391

به مناسبت 18 ماه باهم بودنمان

عزیز دلم سلام یکی یه دونه ی من که هر روز خوردنی تر و خوشمزه تر میشی و کارای جالب و جدید میکنی وارد  شدن به دهمین ماه تولد ت رو تبریک میگم امیدوارم 100 ساله شی قلب مامان. ارمیای من یاد اون روزایی که تند تند سپری شدن و رفتن و برامون خاطره شدن بخیر.یاد اون روزایی که در همون لحظات شاید سخترین لحظه های زندگیمون بودن ولی حالا که به عقب نگاه میکنم میبینم با همه ی سختیشون شیرین هم بودن و عزیز.حیف که زود مثل برق و باد میان و میرن این لحظه های ناب ای کاش که قدر بدونم ثانیه ثانیه ی بودنمون کنار یکدیگر رو و از تک تک کارات و کنجکاوی هات برای کشف دنیا لذت ببرم. نفسم که دوتا 9 ماه با من هستی و زندگی من شدی و بعد از 9 ماه انتظار شیری...
16 مرداد 1391

ارمیا گلی رو پاهای خود میایستد

ارمیا بلای مامان سلام اول از امروز بگم که ساعت ٦ونیم بیدار شدی یه یه ساعتی تنهایی بازی کردی و بعد تا ساعت ٨ رفتی لالا تا ساعت ١١که چند بار برا شیر بیدار شدی من هم چون خوابم نیئند خوابیدم باهات تا اون موقع !ساعت ١٢ رفتیم خونه ی خاله جون بابایی پارچه هایی که خریده بودم تا برا عروسی لباس بدوزم رو بردیم البته برا جنابعالی هم یه دو تیکه پارچه گرفتم تا مدل لباس رادین جون که برا تولدش داشت بدوزم چون اینجوری بهتر سایزت میشه و فکر میکنم اون مدل این جاها نداشته باشن واسه همین تصمیم گرفتم تا برات بدوزم.بهرحال تا بیایم خونه ساعت ٣ شده بود یه سوپ خوردی و هرچند خوابت میومد ولی نخوابیدی و گریه های وحشتناک و جیغ های بلند میکشیدی طوری که بابایی نمیتونست اس...
8 مرداد 1391

مامانی اماتور دسته گل به اب داد

واااااااااااااااااااااای عزیزم کل سیستم وبلاگ بهم ریخته.کلا باید همه ی عکسات رو دوباره بزارم.بدبختی اینه که ادرس قبلی رو هم گرفتم اینقدر زود حذف کردم.وگرنه عکسارو کپی میکردم الان نمیدونم چرا عکسات رو بالا نمیاره.اشتباها از نسخه پشتیبان استفاده کردم کلا همه چی رو ریختم بهم.ای کاش ادرس رو عوض نمیکردم حالا کارم در اومده باید بشینم تک تک مطالب رو یکی یکی دوباره عکس بزارم و موضوع. دوباره میام و از کارات میگم گلم تا بعد روزای خوبی داشته باشی بوووووووووووووووووووووس
6 مرداد 1391